دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات یک طلبه» ثبت شده است


امروز پستر اکران مستند قائم مقام روی دیوار حوزه‌علمیه محل تحصیلم دیدم ... ساعت اکران آن ۱۳:۳۰ بود.
بعد‌از ناهار خودم را سریع رساندم که ابتدایش را هم از دست ندهم ... وقتی رسیدم شروع شده بود و سالن اکران پر‌شده بود و حتی عده‌ای روی زمین نشسته بودند ....

خلاصه این که مسئولان برگزاری هم فکرش را نمی‌کردند که از این مستند چنین استفبالی بشود.

مستند به قدری جذاب بود که ۱۰۰ دقیقه به پرده چشم دوخته بودم و پلک نمی‌زدم.   جذابیت‌اش هم به خاطر علمی بودن و منصفانه بودن این مستند بود.
    و خوب تاریخ هم که خودش جذاب هست، چه برسد به این‌که تاریخ معاصر هم باشد.

خلاصه کجایند آن‌ها که دائم می‌گویند نمی‌شود در فضای رسانه کار جذاب کرد بدون آن که یکم چاشنی سینمای غرب را داشته باشد ؟؟؟


توضیحات من در مورد مستند فقط سرتون را درد می‌آورد، در گوگل سرچی بزنید بهتر و جذاب‌تر از من توضیح داده‌اند 


این مستند به کلیه جریانات مرتبط به آقای منتظری پرداخت.
       اما سوالی که در ذهن من به وجود آمد این دو تا کلمه کلیدی را داشت :
               آقای منتظری و کوی دانشگاه !!!


و در پایان پیشنهاد می‌کنم به تمامی فعالان فرهنگی که هرچه سریع‌تر اقدام به اکران این مستند نمایند ؛

اکران در دانشگاه
اکران در مسجد
اکران در بسیج
اکران در هیئت
اکران در محله
اکران در کانون فرهنگی
اکران در مدرسه
اکران در حوزه علمیه
و ...
           


التماس اکران و تماشای این مستند را دارم !



هو السلام

      همه‌دوستان بهتر از من می‌دونند که سلام یکی از اسماء خداوند متعال هست !


چند وقتی هست که برای وبلاگ کم گذاشتم، بله حق هم داره این وبلاگ که از دست‌مون ناراحت باشه و برای این‌که از دل‌ش در بیارم یه فکرایی تو سرم هست که فعلا نمی‌گم ... بعدا هم نمی‌گم ولی شما توی عمل متوجه می‌شین.

نمی‌خوام مقصر پیدا کنم ولی این چند وقت که خدمت‌تون نبودم، این تلگرام بی‌تقصیر نبود ... خلاصه بگذریم ...


یه پستی دیدم که یک خاطره توی ذهنم تدائی کرد ....

       رفته‌بودم خیابون شیخ صدوق (اصفهانیا می‌دونن کجا را میگم ) دنبال یه آدرسی می‌گشتم... داخل یه مغازه شدم ...


- سلام


- درود برشما


- ببخشید این آدرس کجا می‌شه ؟


-یکم برو پایین‌تر بعد چهار راه دست چپ


از مغازه که اومدم بیرون تازه متوجه این شدم که فروشنده به جای سلام گفت درود راستش را بخواید می‌خواستم برگردم و ازش بپرسم سلام مگه چشه که می‌گی درود ؟؟؟

           ولی خوب عجله داشتم و قبول دارم که کوتاهی کردم ....


امروز یک پست رو دیدم که اگه قبلا این پست رو دیده بودم حتما این را برای فروشنده می‌خواندم.

شما هم نگاهی به این پست بندازید ببینید نظرتون چیه ؟

سلام

نشسته بودیم دور هم از هر بابی سخن به میان می‌آمد ...

که سخن به سمت فصل پاییز کشیده شد و حرف از این شد که امسال چقدر زود هوا سرد شده، 

گفتم : آره فصل انار شده دیگه ... الان هم که انار تو بازار فراوون شده... بعد در ادامه گفتم :

            حالا یه چیز بهتون بگم؟ بهش عمل می‌کنید ؟؟؟

              کار سختی نیست، تازه خوش‌تون هم می‌یاد ؟

این رو که گفتم همه توجه‌ها به من جلب شد.

                              ( اینم از شگرد‌های ما آخونداس دیگه )


گفتم : 

      فردا که جمعه هست یک عدد انار بخورید در صورتی که مقدور هست ناشتا بخورید.

و گفتم :

   اولا که این کار در روایات آمده و استحباب داره 

   و ثانیه این که اگر انار را با اون سفیدی ها و گوشت‌هاش بخورید معده رو دباغی می‌کنه (کُلُوا الرُّمَّانَ بِشَحْمِهِ فَإِنَّهُ دِبَاغُ الْمَعِدَة)

  و اینکه از شیطان و وسوسه شیطان تا ۴۰ روز در امانید.


هنوز حرف من تموم نشده بود که یکی از رفقا که زیاد میانه خوبی با آخوندا نداره، گفت این تو روایات اومده یا از طرف میوه فروش‌ها پخش شده ؟؟
من هم تو جوابش گفتم :

   اولا که این مثل روایات خمس یا زکات یا ... نیست که برات سخت باشه، از مال دل کندن برات سخت باشه بگی اینا را آخوندا از خودشون در‌آوردن ... در باب خوردن ... تو که الان انار می‌خوری که، یکی از اون انار‌ها رو بذار جمعه بخور ... 

بعدشم گفته یه انار بخور نگفته برو چند کیلو انار بخور که هزینه زیادی برات داشته باشه، 

           اون یه انارم نگفته کوچیک باشه یا بزرگ 


درست که فهمیدن روایات سخته ولی ما به ظاهر روایت به دیده امید به لطف پروردگار عمل می‌کنیم ...

من که می‌خواهم انار بخورم، به نیت گوش دادن دستور خدا و نبی می‌خورم...

آیا نیت کار خوب کردن هم سخت است ؟


عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علی علیه السلام قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ :‏

مَنْ أَکَلَ رُمَّانَةً حَتَّى یَسْتَتِمَّهَا نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً.


سلام دوستان 

این ایام، که ایام عزاداری سیدالشهدا هست به تبلیغ رفتم و دست رسی به نت نیست.


ان شاء الله باز گشتم خاطرات شیرین تبلیغ را برایتان میگویم.

شیر آب را باز کردم و شروع به شستن دست‌هایم کردم به قصد وضو گرفتن آمده بودم ...

شخصی از دست‌شویی ها بیرون آمد و شروع کرد به وضو گرفتن ...

 

- سلام اخوی

- علیک سلام حاجاقا

- وضو می‌گیری یا کناری تو غسل می‌دی ؟؟؟ (با خنده و شوخی)

- مگه بده حاجاقا، به کناری هم فیضی می‌رسونیم...

-بد نیست البته اگه غسل برش واجب شده باشه (بازهم با حالت شوخی)، البته اگر وضویش را باطل نکنی ...

- من چی‌کار به وضوش دارم، مگه وضوش باطل می‌شه ؟!! (با حالت تعجب)

- آره عزیزم، و استفتاء را براش گفتم ...


آیت الله خامنه ای:

  • اگر هنگام وضو گرفتن آبی غیر از آب وضو روی دست بریزد مانعی ندارد و مى ‌تواند به قصد وضو با آن آب، موضع را بشوید. آنچه اشکال دارد این است که با آب غیر وضو مسح کشیده شود. بنابراین اگر مسح سر و پاها با رطوبت باقی مانده از آب وضو باشد وضو صحیح است.


رجوع شوذ به این آدرس


سلام دوستان.

اولا خیلی معذرت خواهی می‌کنم که این چند وقت نتونستم براتون پست بذارم و بعدشم خبر خوش اینکه خوشبختانه یک وقتم آزاد شده تا ترم بعدی که شروع بشه می‌تونیم کلی تو این فضای مجازی باهم باشیم.

خوب بریم سراغ شنبه و امتحان سختی که نخونده بودمش ....


شنبه امتحان فقه اونم قسمت حج رو داشتم، خوب وقتی صلاة یا صوم امتحان داری می‌تونی بهتر جواب بدی، ولی وقتی حج امتحان داری که تاحالا نرفتی اصلا نمی‌دونی چی جواب بدی که هیچ، نمی‌تونی بفهمیشون چون که تصوری ازش نداری ... حج هم که الان بسته اس .... به قول بعضیا هم خونه شیطون برامون بستش و هم خونه خدا .... نمی‌شه رفت عملی یاد گرفت ... 

بعضی‌ها هم می‌گن خوب شده حج رو تعطیل کردن ... دیگه پول کمتری برای داعش میره ... و داعش در تامین هزینه هاش به مشکل بر می‌خوره ... ولی من به صورت محکم با این فکر و نظر مخالفم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! تعجب کردین ؟؟؟؟ تعجب نداره .....

      اولا اگه از طرف ما تحریم شده بود و دیگه نرفته بودیم یه حرفی ...همون طور که بعضی از مراجع قبل این همه فاجعه گفتند که نرید و تحریم کنید ....


       وثانیا اینکه پول هایی که از حج و عمره ایرانیا تو جیب عربا می‌ره، پول تو جیبی یکی از این شاهزاده‌های ول خرج‌شونم نیست ... بابا اونا اونقدر نفت دارن که اصلا این پولا چیزی براشون نیست .... ولی با رفتن ایرانی ها به اونجا باعث تبلیغ شیعه و اسلام ناب محمدی می‌شد، همین که می‌دیدند شیعیان را و می‌دیدند رفتارهاشون رو و می دیند که انقلاب اسلامی هنوز پابرجاست خودش یه تبلیغ همه جانبه دین و تشیع و انقلاب بودش بدونه هزینه و علم آنچنانی ...


خلاصه داریم از موضوع پرت می‌شیم و اصل مطلب فراموش می‌شه ... 

رفتم سر جلسه قبل شروع شدن امتحان با بقیه دوستان دور هم نشسته بودیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم که استرس امتحان بره کنار ... به بچه‌ها گفتم انگار تلویزیون امتحانات سرش نمی‌شه ... این همه فیلم و برنامه .... بقیه هم که متاهل بودن و هجره نشین نبودن تایید می‌کردن ... حجره رو بعدن براتون توضیح می‌دم چیه تو مایه های همون خوابگاه هستش با حال و هوایی دیگه ....  یکی گفت فقط ما هستیم که امتحان داریم دبیرستانی ها و دانشجوها از امتحانات راحت شدن ... گفتم دانشجوها هم گفت آره .....


رفتم تو فکر اول یاد روز وحدت حوزه و دانشگاه افتادم که تاریخش رو هم حتی نمی‌دونستم و فقط اسمش رو شنیده بودم ... بعد یاد دوست‌های دانشجوم افتادم  که خیلی وقته ازشون دور شدم و خبری ازشون ندارم .... و تو این فکر بودم که چرا اینقدر از هم دوریم منظورم دو قشر اهل علم هستش که باید چقدر باهم در ارتباط باشند که باعث پیشرفت هر دو می‌شه ... که دلم خواست دوباره با دوستان دانشجویم دوباره ارتباط برقرار کنم و دوستان دانشجوی جدید پیدا کنم ... که اعلان کردن امتحان داره شروع می‌شه ...


یه سوال : دانشجو ها هم از حوزه دور هستند ؟ 

و احساس می‌کنند که بخواند با هم مرتبط بشن ؟

سلام؛ یکی از اساتید ارجمندم خاطره‌ای گفت که باعث شد گفت‌و‌گویی که در دندانپزشکی رخ داده بود برایم تداعی بشود و تصمیم گرفتم که برای شما هم بازگو کنم ؛


خاطره استاد از این قرار بود : (به زبان استاد)

در خیابان بودم و منتظر شخصی،‌ که جوانی نزدیکم شد و سوالاتی پرسید و جواب‌هایی به او دادم و خلاصه صحبت‌هایمان تمام شد و من سوار بر ماشین حرکت کردم و فکر و ذهنم هنوز مشغول آن جوان بود و به سوالات او فکر می‌کردم... که دیدم موتور سواری که البته خانوم خود را هم سوار کرده بود کنار ماشین در حال حرکت رسید و گفت : حاجاقا سرت درد می‌کنه که بستیش ؟؟؟  و رفت ...

من هنوز در افکار خود غرق بودم، وقتی او رفت فهمیدم چی گفته و زدم زیر خنده ... و با خود گفتم آره سرم درد می‌کنه ... الان هم سرم درد می‌کنه برای مردم برای آن جوان و برای سوال‌های او .... سرم درد می‌کند برای کمک کردن به آن جوان ...


و این خاطره‌ بود که باعث شد من هم گفت‌گویم با دندانپزشک محترم بازگو کنم.


من : سلام آقای دکتر، خسته نباشید

دندانپزشک : سلام، ممنون

من : روی صندلی دراز بکشم برای معاینه ؟

دندانپزشک : بله بفرمایید

دندانپزشک : خوب اسمت چیه ؟

من : ...

دندانپزشک : شغلت چیه ؟

من : مشخص نیست که طلبه هستم ؟

دندانپزشک : چرا، می‌خواستم مطمئن بشم، من هم دوست داشتم آخوند بشوم ولی خوب دندانپزشک شدم...

دندانپزشک : کدام طرف درد می‌گیرد ؟

من : سمت چپ هست ولی نمی‌دانم بالا است یا پایین... احساس می‌کنم که سر درد گرفته ام...

دندانپزشک (با حالت شوخی): احساست درست است سر درد داری و گرنه که نمی‌رفتی آخوند بشی !!!

و ادامه داد : من توی اقوام‌مان معمم داشتیم و ازبچگی فکر می‌کردم چون سرشان درد می‌کند عمامه می‌گذارند ... 


و در انتها حرف‌های الکیم :

به نظرم باید قدردان کسانی، همچون پزشکانی که طی اردو جهادی به کمک مردم مناطق محروم می‌شتابند ، بود ... پزشکانی که سرشان برای مردم درد می‌کند ... 


سلام به همه ی دوستان باصفای خودم .

اول از همه معذرت خواهی من را بپذیرد که چند وقتی است به خاطر تکمیل خاطرات سفر، نتوانستم خاطرات روزانه‌ام را آپ کنم و سر شما را درد بیارم... تصمیم گرفتم خاطرات سفرم را کوتاه‌تر و خلاصه‌تر کنم .


امروز از خواب که بیدار شدم بعد از نماز و گشت و گذاری مختصر در فضای مجازی راهی دندانپزشکی شدم، چند شب قبل، دقیقا شب پنج‌شنبه، دندان درد عجیبی گرفته بودم بی‌سابقه بود ... از قبل به درمانگاه زنگ زده بودم و گفت که ساعت ۸ این‌جا باش برای نوبت گرفتن، خوب فاصله زیاد بود تا خانه ما برای همین باید ۴۰ دقیقه زود‌تر راه می‌افتادم، علت این که درمانگاه به این دوری را برای معالجه انتخاب کرده بودم، قیمت‌هایش بود چرا که در زندگی طلبگی باید خیلی مواظب دخل و خرج‌هایت باشی وگرنه سر ماه نشده که کم می‌آوری، البته منظورم خسیس بازی نیست ...


خلاصه سرتان را درد نیاورم نوبت من که شد پزشک محترم معاینه کردند ... و حدود 5 دندان را گفتن که ترمیم و یکی عصب کشی و دندان عقل را هم گفتند که باید بکشی ... من هم که پول کافی در حال حاضر برای عصب کشی نداشتم گفتم ترمیم‌ها را که با بیمه است انجام می‌دهم، سوزن بی‌حسی را آماده کرد و گفت چندتا رو ترمیم می‌کنی ؟

گفتم : اگه بشه همه‌شو ؟ اگه خسته نمی‌شید !

گفت : شدن که می‌شه اگه هزینه همه‌ی آن ها را دارید که اشکال ندارد .

یک لحظه جا خوردم ... 

گفتم : مگر بیمه قبول نمی‌کنید ؟

گفت : نه و هر دندان حدود ۵۰ هزار تومان هزینه دارد ...


من هم پا عقب کشیدم و گفتم خیلی ممنون بی‌حسی رو نزنید من این همه حق بیمه می‌دهم که از آن استفاده کنم، علاوه بر آن من این همه پول ندارم ... دکتر هم انگار که من را خیلی درک کرده بود گفت هرجور مایلی ...

راستش را بخواهید وقتی که سوزن بی‌حسی را آماده کرد شک کردم که بیمه را قبول می‌کند یا نه ؟!! چرا که در طرف قرار داد‌های بیمه از سوزن بی‌حسی استفاده نمی‌کنند ... نمی‌دانم فکر می‌کنند این‌ها که از بیمه استفاده می‌کنند آدم‌های پوست کلفتی هستند و احتیاجی به سوزن ندارند یا اینکه فکر می‌کنند کسانی که آزاد این‌ همه هزینه می‌کنند انسان‌هایی ظریف و حساس و پوس نازک هستند ... 

خلاصه به دندان‌هایم گفتم نمی‌شود این همه برای شما هزینه کنم، بخواهم هم ندارم ... این کف دست من مو بکن اگر دارد و انگار که آن‌ها هم کنار آمدند دیگر احساس درد نکردم ... البته برای فردا نوبت در مرکزی که طرف قرار داد بیمه می‌باشد گرفته‌ام برای ترمیم و موردی هم که عصب کشی دارد هم فعلا که با ما کنار آمده و دردی ندارد و بدتر از این هم نمی‌شود تا وقتی که پولی به دستمان برسد ...




سلام دوستان عزیزم واقعا شرمنده شما هستم که نتونستم خاطرات روزانه‌ام را به روز کنم آن‌قدر مشغله در این چند وقت پیش آمده که نتوانستم سرم را هم بخوارانم ولی خوشبختانه کمی سرم خلوت شده و به یاری خداوند وبلاگ را بروز می‌کنم.


معمولا بعد از ظهر‌ها نمی‌خوابم هرچند که صبح زود از خواب بیدار شده باشم و حتی شب کم خوابیده باشم یا اصلا نخوابیده باشم ... نمی‌دانم این چه روحیه‌ای است که اصلا از خواب بعداز ظهر خوشم نمی‌آید ولی خوب امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که بعد از نماز ظهر و عصر نفهمیدم که چطور شد خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود ... و من هم از اینکه این همه خوابیده‌ام کلافه بودم، مخصوصا که خواب عصر بود.

آبی به دست و صورتم زدم و جای شما خالی یکم خربزه خوردم، هنوز تمام نشده بود که گوشیم زنگ خورد، رفتم گوشی را جواب بدهم دستم خورد و زدم روی اشغالی بعد که دیدم دوستم رحمان بود. 

که بلافاصله پیام داد : ( می‌یای بریم اسب سواری ؟)

منم جواب دادم : معلومه که می‌یام. کی ؟ و کجا ؟

جواب داد : بیا محل ما، کوجون

منم پیام دادم که اگه ۲۰ دقیقه دیگه را بیوفتم دیر نمی‌شه ؟ جواب داد کن نه بیا ...

منم رفتم یک دوش گرفتم داشتم لباس بیرون می‌پوشیدم که برم دیدم رحمان دوباره زنگ زد جواب دادم، گفت : کجایی ؟ گفتم : دارم را می‌یوفتم.

آدرس رو گرفتم و رفتم مسیرش تقریبا راحت بود شایدم خوب آدرس داده بود و شاید هم من خوب پیدا کردم خلاصه رفتم دیدم یه اسب سفیده که یه نفر سوارش شده و یه اسب قهوه‌ای هم کمی آن‌ طرف‌تر شخصی بدونه آنکه سوارش شود می‌چرخاندش و کره اسبش هم دنبالش است .


وقتی به رحمان رسیدم به او دست دادم و احوال پرسی کردم و همچنین با دوستانش که نمی‌شناختمشان هم احوال پرسی کردم و با آنها آشنا شدم ... صاحب اسب یک تعذیه خوان بود که قبلا رحمان در وصفش برایم گفته بود ... دو نفر جلو من بودند که قصد سوار شدن را داشتند ... و بعدش نوبت من بود ... هر کدام سوار می‌شدند می‌گفتند زین است بد است و اذیت می‌کند من هم که نمی‌دانستم چه می‌گویند ... بار اولم بود که سوار اسب می‌شدم و اصلا نمی‌دانستم چه باید بکنم ... 


نوبت من رسید رحمان گفت : بلدی ؟ گفتم : نه ! تو گاز و ترمز و فرمان رو به من یاد بده دیگه که کاری نداره ؟ !! 


گفت : بیا سمت چپ سوار شو باید از سمت چپ سوار بشی ...

سوار شدم خوب تا حالا که راحت بود و وقتی روی اسب نشستم حس خوبی بهم دست داد هرچند که زیاد بلند بود ولی اصلا احساس ترس نکردم و خیلی برایم جالب بود ...


گفت افسارش را محکم بگیر با فسار فرمان بده و برای وایسادن افسارش را بکش و برای رفتن با پاهایت زیر شکمش بزن ... 

را افتاد ولی آهسته می‌رفت یکمی که دست آمد چه کنم سعی کردم سرعتش را زیاد کنم ولی انگار خسته بود ویا من بلد نبودم گاز بدهم ... خلاصه کلی با پا به شکمش زدم تا یکم سرعتش را زیاد کرد کمی چرخیدم و رفتم که پیاده بشوم دوباره از سمت چپ باید پیاده می‌شدم ... به رحمان گفتم بیش از این که اسب خسته بشود  من خسته شدم، انگار اسب را کول کرده بودم و دور میدان می‌چرخیدم ... خندید و گفت شب حتما دوش بگیر وگرنه بدن درد شدیدی می‌گیری ...خودش سوار شد باورم نمی‌شد این‌قدر سوار کار ماهری باشد و بعد از آن اسب را خشک کردند ... این یک اصطلاح است که من هم امروز یاد گرفتم ... منظور این است که عرق‌هایش را خشک کردند و نحوه آن این بود که زین را باز می‌کنند و با در دست گرفتن افسار می‌چرخانندش .... و نباید ایستاد وگر نه روی خاک ها می‌خوابد چون هم خسته است و هم زین ندارد ...


خلاصه اذان نزدیک بود من خداحافظی کردم و برگشتم ولی هنوز که هنوز است هیجان اسب سواری در من هست ... خیلی ورزش لذت بخشی است و خیلی به انسان کمک می‌کند که هیجاناتش را تخلیه کند ... حالا هستش که می‌فهمم چرا پیامبر بزرگوارمان می‌فرمایند این سه ورزش را به فرزندان‌تان بیاموزید : اسب‌سواری، شنا،‌تیر اندازی .... در باب این جریان در آینده پستی برایتان می‌گذارم که شاید شما هم تشویق شدید به این سه ورزش...

مثل چشم بر هم زدنی این سفر در حال تمام شدنش است ... تمام شد این هر روز کنار شاه طوس نماز خواندن...


بله چنانچه مستحضر هستید سفر زیارتی ما در حال پایان است و امروز بعد از نماز ظهر باید سوار بر ماشین بشیم و از مشهدالرضا خدا حافظی کنیم...