سلام
سوال از تیتر پست مشخص هست.... یکی از بازدید کنندگان این سوال را مطرح کرده بود ....
نظرتون چیه؟
شما چی میگین؟ چرا پول میدن به آخوندا؟
سلام
سوال از تیتر پست مشخص هست.... یکی از بازدید کنندگان این سوال را مطرح کرده بود ....
نظرتون چیه؟
شما چی میگین؟ چرا پول میدن به آخوندا؟
سلام دوستان
این ایام، که ایام عزاداری سیدالشهدا هست به تبلیغ رفتم و دست رسی به نت نیست.
ان شاء الله باز گشتم خاطرات شیرین تبلیغ را برایتان میگویم.
شیر آب را باز کردم و شروع به شستن دستهایم کردم به قصد وضو گرفتن آمده بودم ...
شخصی از دستشویی ها بیرون آمد و شروع کرد به وضو گرفتن ...
- سلام اخوی
- علیک سلام حاجاقا
- وضو میگیری یا کناری تو غسل میدی ؟؟؟ (با خنده و شوخی)
- مگه بده حاجاقا، به کناری هم فیضی میرسونیم...
-بد نیست البته اگه غسل برش واجب شده باشه (بازهم با حالت شوخی)، البته اگر وضویش را باطل نکنی ...
- من چیکار به وضوش دارم، مگه وضوش باطل میشه ؟!! (با حالت تعجب)
- آره عزیزم، و استفتاء را براش گفتم ...
آیت الله خامنه ای:
رجوع شوذ به این آدرس
سلام؛ یکی از اساتید ارجمندم خاطرهای گفت که باعث شد گفتوگویی که در دندانپزشکی رخ داده بود برایم تداعی بشود و تصمیم گرفتم که برای شما هم بازگو کنم ؛
خاطره استاد از این قرار بود : (به زبان استاد)
در خیابان بودم و منتظر شخصی، که جوانی نزدیکم شد و سوالاتی پرسید و جوابهایی به او دادم و خلاصه صحبتهایمان تمام شد و من سوار بر ماشین حرکت کردم و فکر و ذهنم هنوز مشغول آن جوان بود و به سوالات او فکر میکردم... که دیدم موتور سواری که البته خانوم خود را هم سوار کرده بود کنار ماشین در حال حرکت رسید و گفت : حاجاقا سرت درد میکنه که بستیش ؟؟؟ و رفت ...
من هنوز در افکار خود غرق بودم، وقتی او رفت فهمیدم چی گفته و زدم زیر خنده ... و با خود گفتم آره سرم درد میکنه ... الان هم سرم درد میکنه برای مردم برای آن جوان و برای سوالهای او .... سرم درد میکند برای کمک کردن به آن جوان ...
و این خاطره بود که باعث شد من هم گفتگویم با دندانپزشک محترم بازگو کنم.
من : سلام آقای دکتر، خسته نباشید
دندانپزشک : سلام، ممنون
من : روی صندلی دراز بکشم برای معاینه ؟
دندانپزشک : بله بفرمایید
دندانپزشک : خوب اسمت چیه ؟
من : ...
دندانپزشک : شغلت چیه ؟
من : مشخص نیست که طلبه هستم ؟
دندانپزشک : چرا، میخواستم مطمئن بشم، من هم دوست داشتم آخوند بشوم ولی خوب دندانپزشک شدم...
دندانپزشک : کدام طرف درد میگیرد ؟
من : سمت چپ هست ولی نمیدانم بالا است یا پایین... احساس میکنم که سر درد گرفته ام...
دندانپزشک (با حالت شوخی): احساست درست است سر درد داری و گرنه که نمیرفتی آخوند بشی !!!
و ادامه داد : من توی اقواممان معمم داشتیم و ازبچگی فکر میکردم چون سرشان درد میکند عمامه میگذارند ...
و در انتها حرفهای الکیم :
به نظرم باید قدردان کسانی، همچون پزشکانی که طی اردو جهادی به کمک مردم مناطق محروم میشتابند ، بود ... پزشکانی که سرشان برای مردم درد میکند ...
سلام به همه ی دوستان باصفای خودم .
اول از همه معذرت خواهی من را بپذیرد که چند وقتی است به خاطر تکمیل خاطرات سفر، نتوانستم خاطرات روزانهام را آپ کنم و سر شما را درد بیارم... تصمیم گرفتم خاطرات سفرم را کوتاهتر و خلاصهتر کنم .
امروز از خواب که بیدار شدم بعد از نماز و گشت و گذاری مختصر در فضای مجازی راهی دندانپزشکی شدم، چند شب قبل، دقیقا شب پنجشنبه، دندان درد عجیبی گرفته بودم بیسابقه بود ... از قبل به درمانگاه زنگ زده بودم و گفت که ساعت ۸ اینجا باش برای نوبت گرفتن، خوب فاصله زیاد بود تا خانه ما برای همین باید ۴۰ دقیقه زودتر راه میافتادم، علت این که درمانگاه به این دوری را برای معالجه انتخاب کرده بودم، قیمتهایش بود چرا که در زندگی طلبگی باید خیلی مواظب دخل و خرجهایت باشی وگرنه سر ماه نشده که کم میآوری، البته منظورم خسیس بازی نیست ...
خلاصه سرتان را درد نیاورم نوبت من که شد پزشک محترم معاینه کردند ... و حدود 5 دندان را گفتن که ترمیم و یکی عصب کشی و دندان عقل را هم گفتند که باید بکشی ... من هم که پول کافی در حال حاضر برای عصب کشی نداشتم گفتم ترمیمها را که با بیمه است انجام میدهم، سوزن بیحسی را آماده کرد و گفت چندتا رو ترمیم میکنی ؟
گفتم : اگه بشه همهشو ؟ اگه خسته نمیشید !
گفت : شدن که میشه اگه هزینه همهی آن ها را دارید که اشکال ندارد .
یک لحظه جا خوردم ...
گفتم : مگر بیمه قبول نمیکنید ؟
گفت : نه و هر دندان حدود ۵۰ هزار تومان هزینه دارد ...
من هم پا عقب کشیدم و گفتم خیلی ممنون بیحسی رو نزنید من این همه حق بیمه میدهم که از آن استفاده کنم، علاوه بر آن من این همه پول ندارم ... دکتر هم انگار که من را خیلی درک کرده بود گفت هرجور مایلی ...
راستش را بخواهید وقتی که سوزن بیحسی را آماده کرد شک کردم که بیمه را قبول میکند یا نه ؟!! چرا که در طرف قرار دادهای بیمه از سوزن بیحسی استفاده نمیکنند ... نمیدانم فکر میکنند اینها که از بیمه استفاده میکنند آدمهای پوست کلفتی هستند و احتیاجی به سوزن ندارند یا اینکه فکر میکنند کسانی که آزاد این همه هزینه میکنند انسانهایی ظریف و حساس و پوس نازک هستند ...
خلاصه به دندانهایم گفتم نمیشود این همه برای شما هزینه کنم، بخواهم هم ندارم ... این کف دست من مو بکن اگر دارد و انگار که آنها هم کنار آمدند دیگر احساس درد نکردم ... البته برای فردا نوبت در مرکزی که طرف قرار داد بیمه میباشد گرفتهام برای ترمیم و موردی هم که عصب کشی دارد هم فعلا که با ما کنار آمده و دردی ندارد و بدتر از این هم نمیشود تا وقتی که پولی به دستمان برسد ...
سلام دوستان عزیزم واقعا شرمنده شما هستم که نتونستم خاطرات روزانهام را به روز کنم آنقدر مشغله در این چند وقت پیش آمده که نتوانستم سرم را هم بخوارانم ولی خوشبختانه کمی سرم خلوت شده و به یاری خداوند وبلاگ را بروز میکنم.
معمولا بعد از ظهرها نمیخوابم هرچند که صبح زود از خواب بیدار شده باشم و حتی شب کم خوابیده باشم یا اصلا نخوابیده باشم ... نمیدانم این چه روحیهای است که اصلا از خواب بعداز ظهر خوشم نمیآید ولی خوب امروز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بعد از نماز ظهر و عصر نفهمیدم که چطور شد خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود ... و من هم از اینکه این همه خوابیدهام کلافه بودم، مخصوصا که خواب عصر بود.
آبی به دست و صورتم زدم و جای شما خالی یکم خربزه خوردم، هنوز تمام نشده بود که گوشیم زنگ خورد، رفتم گوشی را جواب بدهم دستم خورد و زدم روی اشغالی بعد که دیدم دوستم رحمان بود.
که بلافاصله پیام داد : ( مییای بریم اسب سواری ؟)
منم جواب دادم : معلومه که مییام. کی ؟ و کجا ؟
جواب داد : بیا محل ما، کوجون
منم پیام دادم که اگه ۲۰ دقیقه دیگه را بیوفتم دیر نمیشه ؟ جواب داد کن نه بیا ...
منم رفتم یک دوش گرفتم داشتم لباس بیرون میپوشیدم که برم دیدم رحمان دوباره زنگ زد جواب دادم، گفت : کجایی ؟ گفتم : دارم را مییوفتم.
آدرس رو گرفتم و رفتم مسیرش تقریبا راحت بود شایدم خوب آدرس داده بود و شاید هم من خوب پیدا کردم خلاصه رفتم دیدم یه اسب سفیده که یه نفر سوارش شده و یه اسب قهوهای هم کمی آن طرفتر شخصی بدونه آنکه سوارش شود میچرخاندش و کره اسبش هم دنبالش است .
وقتی به رحمان رسیدم به او دست دادم و احوال پرسی کردم و همچنین با دوستانش که نمیشناختمشان هم احوال پرسی کردم و با آنها آشنا شدم ... صاحب اسب یک تعذیه خوان بود که قبلا رحمان در وصفش برایم گفته بود ... دو نفر جلو من بودند که قصد سوار شدن را داشتند ... و بعدش نوبت من بود ... هر کدام سوار میشدند میگفتند زین است بد است و اذیت میکند من هم که نمیدانستم چه میگویند ... بار اولم بود که سوار اسب میشدم و اصلا نمیدانستم چه باید بکنم ...
نوبت من رسید رحمان گفت : بلدی ؟ گفتم : نه ! تو گاز و ترمز و فرمان رو به من یاد بده دیگه که کاری نداره ؟ !!
گفت : بیا سمت چپ سوار شو باید از سمت چپ سوار بشی ...
سوار شدم خوب تا حالا که راحت بود و وقتی روی اسب نشستم حس خوبی بهم دست داد هرچند که زیاد بلند بود ولی اصلا احساس ترس نکردم و خیلی برایم جالب بود ...
گفت افسارش را محکم بگیر با فسار فرمان بده و برای وایسادن افسارش را بکش و برای رفتن با پاهایت زیر شکمش بزن ...
را افتاد ولی آهسته میرفت یکمی که دست آمد چه کنم سعی کردم سرعتش را زیاد کنم ولی انگار خسته بود ویا من بلد نبودم گاز بدهم ... خلاصه کلی با پا به شکمش زدم تا یکم سرعتش را زیاد کرد کمی چرخیدم و رفتم که پیاده بشوم دوباره از سمت چپ باید پیاده میشدم ... به رحمان گفتم بیش از این که اسب خسته بشود من خسته شدم، انگار اسب را کول کرده بودم و دور میدان میچرخیدم ... خندید و گفت شب حتما دوش بگیر وگرنه بدن درد شدیدی میگیری ...خودش سوار شد باورم نمیشد اینقدر سوار کار ماهری باشد و بعد از آن اسب را خشک کردند ... این یک اصطلاح است که من هم امروز یاد گرفتم ... منظور این است که عرقهایش را خشک کردند و نحوه آن این بود که زین را باز میکنند و با در دست گرفتن افسار میچرخانندش .... و نباید ایستاد وگر نه روی خاک ها میخوابد چون هم خسته است و هم زین ندارد ...
خلاصه اذان نزدیک بود من خداحافظی کردم و برگشتم ولی هنوز که هنوز است هیجان اسب سواری در من هست ... خیلی ورزش لذت بخشی است و خیلی به انسان کمک میکند که هیجاناتش را تخلیه کند ... حالا هستش که میفهمم چرا پیامبر بزرگوارمان میفرمایند این سه ورزش را به فرزندانتان بیاموزید : اسبسواری، شنا،تیر اندازی .... در باب این جریان در آینده پستی برایتان میگذارم که شاید شما هم تشویق شدید به این سه ورزش...
سلام؛
دوستانی که دنبال میکنن شاید بدونن که امروز یه امتحان دارم که نخوندم.... به دلایلی که تو پست قبل گفتم واستون وگرنه من بچه درس خونی هستم.
اگه هم نیستم موقع امتحانا میشم .
رفتم سر جلسه امتحان بدونه هیچ استرسی، با خودم گفته بودم که دوباره باید این واحد رو بگیری ... آخه کی می تونه نخونده امتحانی رو که نمره قبولیش ۱۶ هستش پاس کنه ؟!
سوالات توزیع شدند....انگار می خوان کارنامه اعمال رو بدن دستمون....خدا خدا میکنی بدن دست راستت ... یعنی منظورم اینکه آسون باشه...
۴ تا تستی های اول رو انگار داده بودن دست راستم ... شاید هم من تو تستی زدن تبحر داشتم ... نمی دونم تا اینجاش که به خیر گذشته بود و خطر از بیخ گوش رد شده بود... البته هنوز کامل رفع نشده بود خطر رو می گم ... تستی ها هر کدوم نیم نمره داشت ....
مثل کسی که طلبکار در خونشون رو بزنه می ترسه در رو باز کنه، منم می ترسیدم برم ادامه سوال ها رو ببینم....
خلاصه دلو زدم به دریا و گفتم فایده نداره،وقت داره میگذره حداقلش اینکه خود سوالا رو پس می نویسم تا مصحح دلش رحم بیاد .....
سوال اول .... خوب این رو نصفه می تونم نمرش رو بگیرم...
سوال دوم رو هم میشه نمرش رو کامل گرفت...
سوالات بعدی هم که همش متنی بود .... یعنی متن داده بود که توش جواب بود ... متن عربی رو باید میفهمیدی .... اینم که من حوب بلد بودم .... خلاصه برای مصحح عزیز کم نزاشتم و پاسخ نامه رو کامل پر کردم که کلی واسش زحمت شد ....
حس می کنم که نمره قبولی رو آورده باشم....
امید به خدا و مصحح
باید تا اعلام نتایج منتظر موند...
سلام
دیروز که نشد خوب بخونم، امروز هم فقط صبح تونستم یکم بخونم، و بعد از ظهر مشکلی پیش اومد که نشد بخونم که هیچ اون قبلیها رو هم که خونده بودم حس کردم یادم نیست .
خلاصه حال آدمی که یه امتحان رو نخونده فکر میکنید چه جوریه ؟؟؟
هیچ امکانی هم نداره که به یه دلیلی امتحانمون عقب بیوفته، نه زمستونه که برف بیاد! کسی هم که به رحمت خدا نرفته ! (آخه ترم قبل با فوت آقای هاشمی امتحانا عقب افتاد ...)
خلاصه منکه تو فکر اینم که این درس رو دوباره بگیرم، آخه نمره قبولیش هم بالای ۱۶ هستش، نمره کلاسی هم نداره ... آخه ارتقایی گرفتم.
من که منتظر معجزه هستم.
باید از معلوماتم استفاده کنم که ببینم می تونم کاری کنم با نه !
سلام دوستان عزیزم.
چون فاصلهای افتاد و روال خاطرهگویی من یکم عقب افتاد الان که شنبه هستش از روز ۵شنبه چیزی یادم نیست.
ببخشید دیگه امتحانات و درسهایی که روی هم مانده نمیگذارد حواس برای آدم بماند ... چه برسه به خاطره ....
راستش یادم نیست صبش چی خوردم ؟؟!!!!! ولی یادم هست که ناهار یا همون شام زرشک پلو داشتیم ... هرچند که این غذا در بابش حرف ها زیاده آخه چند تا چیز سر رو باهم میپذیم و میخوریم مثل مرغ و برنج و زرشک بعد توقع داریم پر انرزی باشیم .... ولی به هر حال غذای خوبی بود جاتون خالی.