سلام دوستان عزیزم واقعا شرمنده شما هستم که نتونستم خاطرات روزانهام را به روز کنم آنقدر مشغله در این چند وقت پیش آمده که نتوانستم سرم را هم بخوارانم ولی خوشبختانه کمی سرم خلوت شده و به یاری خداوند وبلاگ را بروز میکنم.
معمولا بعد از ظهرها نمیخوابم هرچند که صبح زود از خواب بیدار شده باشم و حتی شب کم خوابیده باشم یا اصلا نخوابیده باشم ... نمیدانم این چه روحیهای است که اصلا از خواب بعداز ظهر خوشم نمیآید ولی خوب امروز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بعد از نماز ظهر و عصر نفهمیدم که چطور شد خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت ۶ عصر بود ... و من هم از اینکه این همه خوابیدهام کلافه بودم، مخصوصا که خواب عصر بود.
آبی به دست و صورتم زدم و جای شما خالی یکم خربزه خوردم، هنوز تمام نشده بود که گوشیم زنگ خورد، رفتم گوشی را جواب بدهم دستم خورد و زدم روی اشغالی بعد که دیدم دوستم رحمان بود.
که بلافاصله پیام داد : ( مییای بریم اسب سواری ؟)
منم جواب دادم : معلومه که مییام. کی ؟ و کجا ؟
جواب داد : بیا محل ما، کوجون
منم پیام دادم که اگه ۲۰ دقیقه دیگه را بیوفتم دیر نمیشه ؟ جواب داد کن نه بیا ...
منم رفتم یک دوش گرفتم داشتم لباس بیرون میپوشیدم که برم دیدم رحمان دوباره زنگ زد جواب دادم، گفت : کجایی ؟ گفتم : دارم را مییوفتم.
آدرس رو گرفتم و رفتم مسیرش تقریبا راحت بود شایدم خوب آدرس داده بود و شاید هم من خوب پیدا کردم خلاصه رفتم دیدم یه اسب سفیده که یه نفر سوارش شده و یه اسب قهوهای هم کمی آن طرفتر شخصی بدونه آنکه سوارش شود میچرخاندش و کره اسبش هم دنبالش است .
وقتی به رحمان رسیدم به او دست دادم و احوال پرسی کردم و همچنین با دوستانش که نمیشناختمشان هم احوال پرسی کردم و با آنها آشنا شدم ... صاحب اسب یک تعذیه خوان بود که قبلا رحمان در وصفش برایم گفته بود ... دو نفر جلو من بودند که قصد سوار شدن را داشتند ... و بعدش نوبت من بود ... هر کدام سوار میشدند میگفتند زین است بد است و اذیت میکند من هم که نمیدانستم چه میگویند ... بار اولم بود که سوار اسب میشدم و اصلا نمیدانستم چه باید بکنم ...
نوبت من رسید رحمان گفت : بلدی ؟ گفتم : نه ! تو گاز و ترمز و فرمان رو به من یاد بده دیگه که کاری نداره ؟ !!
گفت : بیا سمت چپ سوار شو باید از سمت چپ سوار بشی ...
سوار شدم خوب تا حالا که راحت بود و وقتی روی اسب نشستم حس خوبی بهم دست داد هرچند که زیاد بلند بود ولی اصلا احساس ترس نکردم و خیلی برایم جالب بود ...
گفت افسارش را محکم بگیر با فسار فرمان بده و برای وایسادن افسارش را بکش و برای رفتن با پاهایت زیر شکمش بزن ...
را افتاد ولی آهسته میرفت یکمی که دست آمد چه کنم سعی کردم سرعتش را زیاد کنم ولی انگار خسته بود ویا من بلد نبودم گاز بدهم ... خلاصه کلی با پا به شکمش زدم تا یکم سرعتش را زیاد کرد کمی چرخیدم و رفتم که پیاده بشوم دوباره از سمت چپ باید پیاده میشدم ... به رحمان گفتم بیش از این که اسب خسته بشود من خسته شدم، انگار اسب را کول کرده بودم و دور میدان میچرخیدم ... خندید و گفت شب حتما دوش بگیر وگرنه بدن درد شدیدی میگیری ...خودش سوار شد باورم نمیشد اینقدر سوار کار ماهری باشد و بعد از آن اسب را خشک کردند ... این یک اصطلاح است که من هم امروز یاد گرفتم ... منظور این است که عرقهایش را خشک کردند و نحوه آن این بود که زین را باز میکنند و با در دست گرفتن افسار میچرخانندش .... و نباید ایستاد وگر نه روی خاک ها میخوابد چون هم خسته است و هم زین ندارد ...
خلاصه اذان نزدیک بود من خداحافظی کردم و برگشتم ولی هنوز که هنوز است هیجان اسب سواری در من هست ... خیلی ورزش لذت بخشی است و خیلی به انسان کمک میکند که هیجاناتش را تخلیه کند ... حالا هستش که میفهمم چرا پیامبر بزرگوارمان میفرمایند این سه ورزش را به فرزندانتان بیاموزید : اسبسواری، شنا،تیر اندازی .... در باب این جریان در آینده پستی برایتان میگذارم که شاید شما هم تشویق شدید به این سه ورزش...