یکی بود یکی نبود، زیر این آسمون پر از دود یک دختر بچهای یتیم نفس میکشید. هرچند هوایی که دختر بچه داستان ما در آن نفس میزد، به اندازهی هوایی که شما خوانده عزیز در آن زندگی میکنید آلوده نیست، ولی هوای دلهای محل زندگی دخترک بسی آلوده و شدیدن دچار وارونگی جوی شده بود و باعث شده بود باران محبت در آن سرا نبارد.
دخترک تازه به سن بلوغ رسیده بود؛ مدیر دبستانش از او میخواهد که سر سجادهای که در جشن تکلیف اولین نمازش را میخواند دعا کند، و مدیر با کنجکاوی دعای دخترک را گوش میدهد که با کمال ناباوری میشنود که دخترک قصه ما آرزوی مرگ میکند!!!!
- دختر گلم چرا همچین دعایی میکنی؟ دعاهای بهتری هم که هست.
- خانم مدیر اجازه؟ آخه هم بابابزرگم را دوست دارم و هم مامانم را، نمیتونم که از خدا بخوام جون اونها را بگیره، واسه همین مجبورم واسه خودم دعا کنم.
- چرا مرگ عزیزم؟ این چه حرفیه؟
- آخه مامانم رفته شوهر کرده و بابابزرگم اجازه نمیده من برم پیش مامانم ... منم خوب آرزو میکنم که برم پیش بابام!!!!
مدیر دلسوز با تمام تلاشها و صحبتها با پدربزرگ نهایتا با هزار خواهش و تمنا او را راضی میکند که اجازه دهد کودک به مادرش برسد و دل تنگی او را آزار ندهد...
هنوز قصه به پایان نرسیده؛
دخترک خود برای کسانی که از او پرسیده بودند خانه جدید خوش میگذرد گفته بود:
(اگر دلتان تاب شنیدنش را ندارد از خواندنش صرف نظر کنید...)
- من وقتی برادر ناتنیام هست به مامانم نمیگم مامان ... ولی اون که به باباش میگه بابا، من دلم هُرِی میریزه ....
(دیگه نمیتونم داستان واقعی زندگی این دختر بچه را ادامه دهم ... )
پینوشت اشکدار :
دخترک قصه ما ۹ سال داشت، نه مثل آن دختر ۳ ساله.... این دختر پای پیاده راه نرفته بود، سیلی نخورده بود، در سرمای خرابه جایش نداده بودند، تشنه و گرسنه نمانده بود، دختران شامی داغ دلش را تازه نکرده بودند ، پدرش، از پدرش همین بگویم که دخترک تشت طلا ندیده بود ...
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...