دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات


سلام دوستان؛

اول تشکر کنم از تمام عزیزانی که با نظرات‌شون مایه دل‌گرمی امثال بنده هستند.


الان ساعت ۳ و نیم نصف شب هستش که دارم براتون می‌نویسم، راستش یه دور تموم خاطراتی که تو وبلاگ براتون گذاشتم رو خوندم، خیلی باهاشون حال کردم.     بعضی‌هاش رو دوبار یا گاها سه بار خوندم ... 

این کار منو یاد دوران ابتدایی انداخت ... تازه دو یا سه ماه از سال دوم ابتداییم گذشته بود که معلم عزیزم به من یه دفتر ۱۰۰ برگ داد که تو برگ اولش نوشته بود که این دفتر قرار دفتر خاطراتت بشه و ... و چون در حال حاضر دسترسی به اون دفتر ندارم، نمی‌تونم متن کامل‌ش رو براتون بذارم ولی ان‌شاء الله براتون می‌ذارم ... 

البته فقط برای من این کار را نکرد .... یعنی تافته‌ی جدا بافته نبودم ... برای تمام اعضای کلاس که ۳ نفر بیشتر نبودیم چنین هدیه‌ای آورده بود ... آخه ما تو روستا زندگی می‌کردیم یه روستایی که نهایتا ۲۰۰ نفر جمعیت داره برا همین مدرسه هم خلوت بود ...


خلاصه تو اون دفتر می‌نوشتم و بعضی وقتا عکس هم می‌چسبوندم و گاها می‌دادم بعضیا برام چیزی بنویسن ... و از جمله محتویاتش نقاشی بود ... تا پایان ابتدایی یعنی حدود ۳ سال و نیم، اون دفتر پر شد ... 

وقتی به سراغ اولین و آخرین دفتر خاطراتم می‌روم حداقل یک ساعت را با او می‌گذرانم ... من دفترم را به عنوان یک موجود جاندار به حساب می‌آورم... همدم خوبی است ...


اینا رو گفتم که در ادامه بگم وقتی خاطراتم را توی این وبلاگ خودم دوباره می‌خونم حس خوبی بهم دست می‌ده ... و البته امشب حس بدی که بهم دست داد و هرچی من سعی کردم بهش دست ندم ولی اون پرو بود این بود که چرا بعد اون دفتر دیگه خاطره ننوشتم ؟؟؟ واقعا چرا ما خاطراتمان را ثبت نمی‌کنیم؟؟؟


تصمیم گرفتم از ثبت کردن خاطراتم نگذرم ... و همچنین تصمیم دیگری که گرفتم اینکه برای ثبت آن‌ها عجله کنم و کار را عقب نیندازم مخصوصا که من آدم فراموش‌ کاری هستم ناهار دیروزم رو یادم نیست ... 

و همین سهل انگاری من در ثبت خاطرات و کم حافظه‌گی‌ام باعث شده که نتونم از پنج‌شنبه تا به امروز رو براتون خاطره بنویسم ... جزئیات که هیچ حتی اصل آن‌ها را هم به یاد ندارم ...


واما یک خبر :

آقا طلبیده و ان‌شاء الله فردا راهی مشهد هستیم، فردا ساعت ۱۳ ، شما دعا کنید ما به مقصد و مراد برسیم ... و تصمیم گرفتم کاغذ و قلم در کنار کتاب‌هایم با خود ببرم تا بتوانم خاطراتم را طی سفر‌نامه‌ای بنویسم و بعد از بازگشت برایتان تایپ کنم ...

البته اگه به اینترنت دست رسی داشتم با مبایل پست های کوتاه براتون می‌ذارم.


حلال کنید

برا همتون دعا می‌کنم

همتونو هم دوس دارم

نظرات  (۱)

  • دریا _ گاه نوشته های من
  • التماس دعا
    پاسخ:
    محتاج دعا

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">