دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات

یکی بود یکی نبود، زیر این آسمون پر از دود یک دختر بچه‌ای یتیم نفس می‌کشید. هرچند هوایی که دختر بچه داستان ما در آن نفس میزد، به اندازه‌ی هوایی که شما خوانده عزیز در آن زندگی می‌کنید آلوده نیست، ولی هوای دل‌های محل زندگی دخترک بسی آلوده و شدیدن دچار وارونگی جوی شده بود و باعث شده بود باران محبت در آن سرا نبارد.

دخترک تازه به سن بلوغ رسیده بود؛ مدیر دبستانش از او می‌خواهد که سر سجاده‌ای که در جشن تکلیف اولین نمازش را می‌خواند دعا کند، و مدیر با کنجکاوی دعای دخترک را گوش می‌دهد که با کمال ناباوری می‌شنود که دخترک قصه ما آرزوی مرگ می‌کند!!!!

- دختر گلم چرا همچین دعایی می‌کنی؟ دعاهای بهتری هم که هست.

- خانم مدیر اجازه؟ آخه هم بابابزرگم را دوست دارم و هم مامانم را، نمی‌تونم که از خدا بخوام جون اون‌ها را بگیره، واسه همین مجبورم واسه خودم دعا کنم.

- چرا مرگ عزیزم؟ این چه حرفیه؟

- آخه مامانم رفته شوهر کرده و بابابزرگم اجازه نمی‌ده من برم پیش مامانم ... منم خوب آرزو می‌کنم که برم پیش بابام!!!!


مدیر دلسوز با تمام تلاش‌ها و صحبت‌ها با پدربزرگ نهایتا با هزار خواهش و تمنا او را راضی می‌کند که اجازه دهد کودک به مادرش برسد و دل تنگی او را آزار ندهد...

هنوز قصه به پایان نرسیده؛
دخترک خود برای کسانی که از او پرسیده بودند خانه جدید خوش می‌گذرد گفته بود:
(اگر دل‌تان تاب شنیدنش را ندارد از خواندنش صرف نظر کنید...)
     - من وقتی برادر ناتنی‌ام هست به مامانم نمی‌گم مامان ... ولی اون که به باباش میگه بابا، من دلم هُرِی میریزه .... 
    (دیگه نمی‌تونم داستان واقعی زندگی این دختر بچه را ادامه دهم ... )

پی‌نوشت اشک‌دار :
دخترک قصه ما ۹ سال داشت، نه مثل آن دختر ۳ ساله.... این دختر پای پیاده راه نرفته بود، سیلی نخورده بود، در سرمای خرابه جایش نداده بودند، تشنه و گرسنه نمانده بود، دختران شامی داغ دلش را تازه نکرده بودند ، پدرش، از پدرش همین بگویم که دخترک تشت طلا ندیده بود ... 
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...

نظرات  (۲)

  • طراحی سایت مشهد
  • ممنون خیلی خوب بود
    ممنون ..این مطلب  واقعیت داره آیا؟
    کلا آدم ها که زیاد میفهمن همیشه در عذابن..  کودک و بزرگسال هم نداره.
    پاسخ:
    سلام 
    ۹۰ درصد داستان واقعی هستش و ۱۰ درصد باقی مانده را پای داستان بودنش بگذارید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">