دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «دل‌نــوشته‌ ها» ثبت شده است

با توجه به کار ارزشمند مرحوم سلحشور و بازپخش‌های صدا و سیما از فیلم یوسف پیامبر، دیگر کسی نمی‌تواند بگوید داستان حضرت یوسف علی نبینا و علیه السلام را نمی‌دانم و اطلاعی از آن ندارم !
      (آیا کسی هست که این‌گونه ادعا کند؟؟)
و این را هم حتما همه مستحضر هستند که برای داستان یوسف تعبیر احسن القصص به کار برده شده است؟ یعنی بهترین قصه .

ولی نکته این‌جاست که چرا این داستان احسن القصص شده است ؟ چه چیزی داشته است ؟
           از آن جهت که طول می‌کشد دوستان جواب بدهند، با اجازه عزیزان پاسخ‌های احتمالی را بیان کنم:

۱. به خاطر عشق زلیخا به یوسف ؟
              نه، از این عشق‌ها در دنیا زیاد است؛ چگونه چنین چیز پر تکراری احسن القصص است؟

۲. راز داستان حضرت یوسف، زیبایی او بوده؟
                 باز هم نه، از او زیبا‌تر فراوان بوده

۳. راز آن به خاطر زندان و قعر چاه و سختی ها بوده است ؟
              نه، این زندان‌ها و سختی‌ها فراوان بوده و قطعه قطعه شدن‌ها در دنبال خود داشته حضرت یوسف که بعد عزیز مصر می‌شود.

۴. راز آنکه این داستان احسن القصص شده، گناه نکردن حضرت یوسف بود ؟
          نه عزیزان، فراوان بوده‌اند کسانی که در چنین شرایطی مشابه بودند و گناه نکردند ... در طول تاریخ فراوان بودند...


نه، نه، نه، این‌ها راز آن داستان نبود ...

راز این داستان این بود که :
           یعقوب عاشق یوسف بود !!!
                    این یعنی ممکن است امام  عاشق مأموم خود بشود ....

     حضرت یعقوب نبی، به قدری عاشق خضرت یوسف بود که نمی‌توانست دوری او را تحمل کند ... در فراقش آنقدر گریه کرد که بینایی چشم از دست داد ... 
      وقتی پیراهن یوسف از مصر به سمت او به حرکت در می‌آید او بوی یوسف را احساس می‌کند ..... و با پیراهن او چشم‌هایش سالم می‌شود ...
        
               این‌ها همه یعنی حضرت یعقوب عاشق حضرت یوسف بوده است .....

واضح‌تر بگویم :
       تو می‌توانی یوسف امام زمانت بشوی .... می‌توانی با پاکی کاری کنی که امام زمان عاشق تو بشود ...
                    آن قدر عاشقت بشود که به خاطر مشکل و درد تو ناراحت بشود ....

سخته قبول کردن این ؟؟؟ نه ؟؟
     آخه امام عاشق من بشه ؟؟؟ 

بگذارید کمی ملموس‌تر حرف بزنیم ...

       امام حسین صلوات الله علیه (عشق همه‌ی ما) عاشق یاران خود بود !

حضرت اباعبدالله وقتی حبیب بن مظاهر شهید سلام الله علیه می‌شوند و به بالین ایشان می‌آید چه می‌گویند ؟؟؟
           آن حرفی را می‌زنند که وقتی حضرت علی اصغر سلام الله علیه شهید می‌شوند می‌گویند :
                      خدایا من این سختی‌ها و مصیبت‌ها را چون تو می‌بینی تحمل می‌کنم.

و یا وقتی حضرت عباس سلام الله علیه اجازه می‌گیرند که آب بیاورند در پاسخ چه می‌گویند ؟؟؟؟


پس باور کن، که تو هم می‌توانی امام زمانت، حضرت حجت بن الحسن را عاشق خودت کنی !
این حرف‌ها از لابه‌لای سخنرانی‌های آقای پناهیان برای‌تان گفتم.

دیروزهواشناسی گفت

                امروز هوا آفتابی است

 
  و من باز با خودم گفتم

                    تا مردم باور نکنند تو خورشیدی و هنوز پشت ابر

                                   و تا هواشناسی روزهای بی تو را ابری اعلام نکند

                                                                      به گمانم راضی نشود خدا به آمدنت


ـــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:

    این یاداشت زیبا مال من نیست، 

            جایی خواندمش گفتم این حس را با دوستانم به اشتراک بگذارم ...


من معتقدم در همۀ کارها اگر انسان، سیاسی نباشد، درست نمی­‌تواند حقایق را بفهمد.

 سیاست یک عطر و بوی خاصی است. مثل این است که شما گلی را می­‌برید پیش کسی که شامّه ندارد. همه چیز را از این گل می­‌فهمد، اما یک چیز را نمی­‌فهمد. 

   شما نمی­‌توانید بفهمید که او این را نمی­‌فهمد، او هم نمی­‌تواند بفهمد که شما چیزی اضافه بر او دارید و می­‌فهمید.

 او، غیر قابل توجیه است. چشمش هم کور نیست که بداند نمی­‌بیند.


و در پایان این جمله معروف را اضافه کنم ؛

اسلام همه‌اش سیاست است


حضرت آقا در دیدار با مردم قم (۹۶/۱۰/۱۹) ابراز داشتند که :

  برخی گله می‌کنند که رهبری چرا تذکر نمی‌دهد اما بنده با گزارش‌های مردمی و دیگر گزارش‌ها از مسائل اساسی و مشکلات مردم باخبرم و مدام تذکر می‌دهم؛ به‌گونه‌ای که این تذکرات علنی، یک دهم هشدارها و اوقات‌تلخی‌های ما با مسئولان در جلسات غیرعمومی هم نیست.



آقا جان شما تذکر هم که به این مسئولین می‌دهید یک گوش‌شان در است و یک گوش‌شان در‌وازه، البته صد رحمت به این‌ها، بعضی‌ها‌شان که اصلا گوش‌شان به این حرف‌ها بدهکار نیست ... احساس می‌کنم هر جایی از سخنان شما که به کار‌شان می‌آید را می‌گیرند و چماق می‌کنند بر سر این مردم بی‌چاره...


شمردن نمونه‌هایی که به حرف شما گوش‌جان نسپردیم فراوان است. به مسئولین و غیر مسئولین هم نیست؛ اما از مسئولین توقع دیگری می‌رود ...


آقا جان تذکرات شما که هیچ دیگر خیلی‌ها فتاوای شما را هم عمل نمی‌کنند، می‌دانید کجا را می‌گویم، آن روز‌ها که تلگرام در فیلتر به سر می‌برد اکثریت کانال‌ها چه از مسئولین و چه از انقلابی‌ها و مذهبی‌ها و ... همه، چون گذشته مشغول به فعالیت بودند.

و انگار فتوای شما را فراموش کرده بودند که فرموده بودید استفاده از فیلترشکن جایز نیست !



این را گفتم تا از شما بخواهم که خودتان قضاوت کنید؛

که چه‌ کسانی را بر مسند ریاستگماشته‌ایم ؛

 که ارزشی برای سخنان رهبر که هیچ، 

حتی فتوای فقهی رهبر را هم جامع عمل نمی‌پوشانند!


یکی بود یکی نبود، زیر این آسمون پر از دود یک دختر بچه‌ای یتیم نفس می‌کشید. هرچند هوایی که دختر بچه داستان ما در آن نفس میزد، به اندازه‌ی هوایی که شما خوانده عزیز در آن زندگی می‌کنید آلوده نیست، ولی هوای دل‌های محل زندگی دخترک بسی آلوده و شدیدن دچار وارونگی جوی شده بود و باعث شده بود باران محبت در آن سرا نبارد.

دخترک تازه به سن بلوغ رسیده بود؛ مدیر دبستانش از او می‌خواهد که سر سجاده‌ای که در جشن تکلیف اولین نمازش را می‌خواند دعا کند، و مدیر با کنجکاوی دعای دخترک را گوش می‌دهد که با کمال ناباوری می‌شنود که دخترک قصه ما آرزوی مرگ می‌کند!!!!

- دختر گلم چرا همچین دعایی می‌کنی؟ دعاهای بهتری هم که هست.

- خانم مدیر اجازه؟ آخه هم بابابزرگم را دوست دارم و هم مامانم را، نمی‌تونم که از خدا بخوام جون اون‌ها را بگیره، واسه همین مجبورم واسه خودم دعا کنم.

- چرا مرگ عزیزم؟ این چه حرفیه؟

- آخه مامانم رفته شوهر کرده و بابابزرگم اجازه نمی‌ده من برم پیش مامانم ... منم خوب آرزو می‌کنم که برم پیش بابام!!!!


مدیر دلسوز با تمام تلاش‌ها و صحبت‌ها با پدربزرگ نهایتا با هزار خواهش و تمنا او را راضی می‌کند که اجازه دهد کودک به مادرش برسد و دل تنگی او را آزار ندهد...

هنوز قصه به پایان نرسیده؛
دخترک خود برای کسانی که از او پرسیده بودند خانه جدید خوش می‌گذرد گفته بود:
(اگر دل‌تان تاب شنیدنش را ندارد از خواندنش صرف نظر کنید...)
     - من وقتی برادر ناتنی‌ام هست به مامانم نمی‌گم مامان ... ولی اون که به باباش میگه بابا، من دلم هُرِی میریزه .... 
    (دیگه نمی‌تونم داستان واقعی زندگی این دختر بچه را ادامه دهم ... )

پی‌نوشت اشک‌دار :
دخترک قصه ما ۹ سال داشت، نه مثل آن دختر ۳ ساله.... این دختر پای پیاده راه نرفته بود، سیلی نخورده بود، در سرمای خرابه جایش نداده بودند، تشنه و گرسنه نمانده بود، دختران شامی داغ دلش را تازه نکرده بودند ، پدرش، از پدرش همین بگویم که دخترک تشت طلا ندیده بود ... 
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...