دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «داستان‌نامه» ثبت شده است

سلام.


تا حالا از کانادا یا پرتغال  براتون مهمون اومده ؟


یه مهمون از این کشور خارجکی‌ها برام اومده بود وقت نماز ظهر شد و اذون گفتن با از حوض شروع کردم یه وضو بگیرم، مهمونم متوجه شد و گفت ای ول داداش اهل باشگاه و ورزش هم هستی که ؟؟؟ من با تعجب پرسیدم چی؟!!!


گف مگه آماده نمیشی برای ورزش نماز ؟


من دهنم باز مونده بود !!!!!


که ادامه داد، اتفاقا من خودم هم اهلش‌ هستم اول یه باشگاه بود تو محلمون می‌رفتم، حالا هم مدرک استادی‌ش را دارم خودم باشگاه نماز زدم...


(اگه شما بودین چی بهش می‌گفتین ؟)


من گفتم ببین عزیزم؛ خودت را مسخری می‌کنی یا منو ؟؟؟ اگه منو مسخره‌ می‌کنی بگم بچها بیان ؟؟؟


خلاصه براش توضیح دادم که ما پیرو دین اسلام هستیم و معتقدیم که برای لقاء و رسیدن به خدا باید عبد بود و عبودیت وظیفه ما است. و راه رسیدن به این، نماز است؛ یعنی نماز یک عمل عبادی در دین ما هست.

....................................


یوگا هم دقیقا به همین شکل است، یعنی در هندوئیسم (که نمی‌دونم بهش بگم دین،‌شبه دین یا...) مقصد و هدفی دارند تحت عنوان سامادهی، که طریق رسیدن به این مقام یوگا است. و به عارفان و کسانی که این طریقت را طی می‌کنند و به دنبال رسیدن به این مقام هستند یوگی می‌گویند.


..................................

پی‌نوشت :

۱. حتما متوجه شدید که داستان مهمان خارجکی، تخیلی بود برای اینکه شما بتوانید فضای بحث را درک کنید. وگرنه من چه به مهمان خارجی ؟؟ 


۲. خیلی مچکر از دوستانی که در پست قبلی در مورد یوگا ابراز نظر کردند و حقیر را کمک کردند.


۳. (مهم) (برای اونایی که می‌گن ورزشه)

    حالا نمی‌دونم دقیقا فدراسیون ملی ورزش ایران، چه جوری یوگا را به عنوان ورزش ثبت کرده است؟؟؟

            بابا ورزش‌های مکتبی را نمی‌شه بدون نظر کارشناسش تایید کرد.

شما تا حالا چند بار شنیدید که بگن نیمه پر لیوان را نگاه کن ؟؟؟

           از این تعدادی که شنیدید، چند بارش به دل‌تان نشسته و با عمق جان درکش کرده‌اید ؟


حال و حوصله‌ی یک داستان چند خطی را دارید ؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــ

داستان از این قرار است :

یک پیرزن دو کوزه آب داشت که آن ها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى از آب آن به زمین مى ریخت، درصورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید
مدتی طولانی هر روز این اتفاق تکرار می شد و زن همیشه یک کوزه و نیم ،آب به خانه می برد. 
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.
پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت ...
پیرزن لبخندی زد و گفت:
هیچ توجه کرده ای که گل های زیبای این جاده در سمت تو روییده اند و نه در سمت کوزه سالم؟ اگر تو این گونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود، طی این دو سال این گل ها را می چیدم و با آن ها خانه ام را تزیین می کردم ...



جایی که داستان را خواندم : skylove.ir

ــــــــــــــــــــــــــــــ

حالا بگویید که این داستان چقدر به دلتان نشست ؟؟؟

گاهی وقت‌ها یک حکایت که یک دقیقه هم نمی‌شود، آنچنان در ضمیر ناخودآگاه اثر می‌گذارند که ساعت‌ها کلاس و درس آن اثر را ندارد.


یکی بود یکی نبود، زیر این آسمون پر از دود یک دختر بچه‌ای یتیم نفس می‌کشید. هرچند هوایی که دختر بچه داستان ما در آن نفس میزد، به اندازه‌ی هوایی که شما خوانده عزیز در آن زندگی می‌کنید آلوده نیست، ولی هوای دل‌های محل زندگی دخترک بسی آلوده و شدیدن دچار وارونگی جوی شده بود و باعث شده بود باران محبت در آن سرا نبارد.

دخترک تازه به سن بلوغ رسیده بود؛ مدیر دبستانش از او می‌خواهد که سر سجاده‌ای که در جشن تکلیف اولین نمازش را می‌خواند دعا کند، و مدیر با کنجکاوی دعای دخترک را گوش می‌دهد که با کمال ناباوری می‌شنود که دخترک قصه ما آرزوی مرگ می‌کند!!!!

- دختر گلم چرا همچین دعایی می‌کنی؟ دعاهای بهتری هم که هست.

- خانم مدیر اجازه؟ آخه هم بابابزرگم را دوست دارم و هم مامانم را، نمی‌تونم که از خدا بخوام جون اون‌ها را بگیره، واسه همین مجبورم واسه خودم دعا کنم.

- چرا مرگ عزیزم؟ این چه حرفیه؟

- آخه مامانم رفته شوهر کرده و بابابزرگم اجازه نمی‌ده من برم پیش مامانم ... منم خوب آرزو می‌کنم که برم پیش بابام!!!!


مدیر دلسوز با تمام تلاش‌ها و صحبت‌ها با پدربزرگ نهایتا با هزار خواهش و تمنا او را راضی می‌کند که اجازه دهد کودک به مادرش برسد و دل تنگی او را آزار ندهد...

هنوز قصه به پایان نرسیده؛
دخترک خود برای کسانی که از او پرسیده بودند خانه جدید خوش می‌گذرد گفته بود:
(اگر دل‌تان تاب شنیدنش را ندارد از خواندنش صرف نظر کنید...)
     - من وقتی برادر ناتنی‌ام هست به مامانم نمی‌گم مامان ... ولی اون که به باباش میگه بابا، من دلم هُرِی میریزه .... 
    (دیگه نمی‌تونم داستان واقعی زندگی این دختر بچه را ادامه دهم ... )

پی‌نوشت اشک‌دار :
دخترک قصه ما ۹ سال داشت، نه مثل آن دختر ۳ ساله.... این دختر پای پیاده راه نرفته بود، سیلی نخورده بود، در سرمای خرابه جایش نداده بودند، تشنه و گرسنه نمانده بود، دختران شامی داغ دلش را تازه نکرده بودند ، پدرش، از پدرش همین بگویم که دخترک تشت طلا ندیده بود ... 
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...