دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

هشـــدار : اتلاف وقت و عمر شما در این وبلاگ برعهده خودتان است و نویسنده هیچ مسئولیتی ندارد :)

دســـت‍ـ نوشتـــ ـه‌های یکـــ طلبـــه

در اینجا شما مواجه می‌شوید با دست‌نوشته‌های یک طلبه، که قدرت تلف کردن وقت شما را دارد ...

پس مواظب باشید که عمر عزیز و با ارزش خود را کجا مصرف می‌کنید !



آخرین نظرات

۹ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

شما تا حالا چند بار شنیدید که بگن نیمه پر لیوان را نگاه کن ؟؟؟

           از این تعدادی که شنیدید، چند بارش به دل‌تان نشسته و با عمق جان درکش کرده‌اید ؟


حال و حوصله‌ی یک داستان چند خطی را دارید ؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــ

داستان از این قرار است :

یک پیرزن دو کوزه آب داشت که آن ها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى از آب آن به زمین مى ریخت، درصورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید
مدتی طولانی هر روز این اتفاق تکرار می شد و زن همیشه یک کوزه و نیم ،آب به خانه می برد. 
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.
پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت ...
پیرزن لبخندی زد و گفت:
هیچ توجه کرده ای که گل های زیبای این جاده در سمت تو روییده اند و نه در سمت کوزه سالم؟ اگر تو این گونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود، طی این دو سال این گل ها را می چیدم و با آن ها خانه ام را تزیین می کردم ...



جایی که داستان را خواندم : skylove.ir

ــــــــــــــــــــــــــــــ

حالا بگویید که این داستان چقدر به دلتان نشست ؟؟؟

گاهی وقت‌ها یک حکایت که یک دقیقه هم نمی‌شود، آنچنان در ضمیر ناخودآگاه اثر می‌گذارند که ساعت‌ها کلاس و درس آن اثر را ندارد.


من معتقدم در همۀ کارها اگر انسان، سیاسی نباشد، درست نمی­‌تواند حقایق را بفهمد.

 سیاست یک عطر و بوی خاصی است. مثل این است که شما گلی را می­‌برید پیش کسی که شامّه ندارد. همه چیز را از این گل می­‌فهمد، اما یک چیز را نمی­‌فهمد. 

   شما نمی­‌توانید بفهمید که او این را نمی­‌فهمد، او هم نمی­‌تواند بفهمد که شما چیزی اضافه بر او دارید و می­‌فهمید.

 او، غیر قابل توجیه است. چشمش هم کور نیست که بداند نمی­‌بیند.


و در پایان این جمله معروف را اضافه کنم ؛

اسلام همه‌اش سیاست است



مرد چاقی که با تبلت خود به سر می‌برد،‌از کودکی که کتاب به همراه دارد سبک‌تر است .


به امیدروزی که حقیقت این مجسمه برای مردم به خصوص مردم کشورمون تحقق پیدا کند !


گـــفت و گــــو مسابقه ورزشی نیست !

چـــــــــــــــــــــــــرا ؟

در مسابقه از اول بنا بر این است که یکی غالب بشود و یکی مغلوب، اصلا بنا بر این است که یکی برنده بشود یکی بازنده.

با این فرض هم وارد مسابقه می‌شوند،   و سرانجام هم چنین خواهد شد.

 

امّا گفتگو از اول بنا بر این نیست که یکی برنده باشد، اگر چنین فکری باشد می‌شود مسابقه ورزشی.

 

ما نباید گفتگو های علمی را با مسابقه اشتباه بگیریم.

         در مسابقه فرض این است که یکی برنده می‌شود یکی بازنده.

اما در گفتگو  اگر بنای کسی این باشد که بخواهد طرف را مغلوب کند و شکست دهد این دیگر گفتگو نیست، 

این  به جدل منتهی می‌شوی .... این مسابقه ورزشی است

 

گفت‌و گو بنا بر این نیست که یکی غالب بشود؛

بلکه   گفتگو بنا بر این است که دو افق دید در یکدیگر در‌آمیزند.

              دو افق و دو دید به هم نزدیک شوند؛ 

تا در این اتحاد دو افق، فضا وسیع تر و فراخ تر بشود و حقایق آشکار می‌شود.

بنای گفت‌وگو باید این باشد که حقیقتی آشکار بشود ... 

                        این حقیقت در انحصار هیچ کدام از طرف‌ها نیست.


پیاده شده قسمتی از صوت بیانات استاد دینانی

سلام؛

   حال و حوصله خوندن یه شعر رو دارین ؟؟؟ نظرتون در مورد این غزل حافظ چیه ؟

           





ما ز یاران چشم یاری داشتی *** خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد *** حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت *** ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز *** ما دم همت بر او بگماشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا *** ما محصل بر کسی نگماشتیم
 

شما هم بیت‌های آبی را با یک وزن و آهنگ خاصی می‌خوندید؟ تازه به بیت‌های مشکی که می‌رسیدید می‌خواستید آهنگ را به زور روی آن‌ها هم اجرا کنید؟؟

   یا فقط من مشکل داشتم ؟؟؟!!!!


کجایند آنانی که می‌گویند آهنگ و موسیقی اثری نداره ؟



حضرت آقا در دیدار با مردم قم (۹۶/۱۰/۱۹) ابراز داشتند که :

  برخی گله می‌کنند که رهبری چرا تذکر نمی‌دهد اما بنده با گزارش‌های مردمی و دیگر گزارش‌ها از مسائل اساسی و مشکلات مردم باخبرم و مدام تذکر می‌دهم؛ به‌گونه‌ای که این تذکرات علنی، یک دهم هشدارها و اوقات‌تلخی‌های ما با مسئولان در جلسات غیرعمومی هم نیست.



آقا جان شما تذکر هم که به این مسئولین می‌دهید یک گوش‌شان در است و یک گوش‌شان در‌وازه، البته صد رحمت به این‌ها، بعضی‌ها‌شان که اصلا گوش‌شان به این حرف‌ها بدهکار نیست ... احساس می‌کنم هر جایی از سخنان شما که به کار‌شان می‌آید را می‌گیرند و چماق می‌کنند بر سر این مردم بی‌چاره...


شمردن نمونه‌هایی که به حرف شما گوش‌جان نسپردیم فراوان است. به مسئولین و غیر مسئولین هم نیست؛ اما از مسئولین توقع دیگری می‌رود ...


آقا جان تذکرات شما که هیچ دیگر خیلی‌ها فتاوای شما را هم عمل نمی‌کنند، می‌دانید کجا را می‌گویم، آن روز‌ها که تلگرام در فیلتر به سر می‌برد اکثریت کانال‌ها چه از مسئولین و چه از انقلابی‌ها و مذهبی‌ها و ... همه، چون گذشته مشغول به فعالیت بودند.

و انگار فتوای شما را فراموش کرده بودند که فرموده بودید استفاده از فیلترشکن جایز نیست !



این را گفتم تا از شما بخواهم که خودتان قضاوت کنید؛

که چه‌ کسانی را بر مسند ریاستگماشته‌ایم ؛

 که ارزشی برای سخنان رهبر که هیچ، 

حتی فتوای فقهی رهبر را هم جامع عمل نمی‌پوشانند!


یکی بود یکی نبود، زیر این آسمون پر از دود یک دختر بچه‌ای یتیم نفس می‌کشید. هرچند هوایی که دختر بچه داستان ما در آن نفس میزد، به اندازه‌ی هوایی که شما خوانده عزیز در آن زندگی می‌کنید آلوده نیست، ولی هوای دل‌های محل زندگی دخترک بسی آلوده و شدیدن دچار وارونگی جوی شده بود و باعث شده بود باران محبت در آن سرا نبارد.

دخترک تازه به سن بلوغ رسیده بود؛ مدیر دبستانش از او می‌خواهد که سر سجاده‌ای که در جشن تکلیف اولین نمازش را می‌خواند دعا کند، و مدیر با کنجکاوی دعای دخترک را گوش می‌دهد که با کمال ناباوری می‌شنود که دخترک قصه ما آرزوی مرگ می‌کند!!!!

- دختر گلم چرا همچین دعایی می‌کنی؟ دعاهای بهتری هم که هست.

- خانم مدیر اجازه؟ آخه هم بابابزرگم را دوست دارم و هم مامانم را، نمی‌تونم که از خدا بخوام جون اون‌ها را بگیره، واسه همین مجبورم واسه خودم دعا کنم.

- چرا مرگ عزیزم؟ این چه حرفیه؟

- آخه مامانم رفته شوهر کرده و بابابزرگم اجازه نمی‌ده من برم پیش مامانم ... منم خوب آرزو می‌کنم که برم پیش بابام!!!!


مدیر دلسوز با تمام تلاش‌ها و صحبت‌ها با پدربزرگ نهایتا با هزار خواهش و تمنا او را راضی می‌کند که اجازه دهد کودک به مادرش برسد و دل تنگی او را آزار ندهد...

هنوز قصه به پایان نرسیده؛
دخترک خود برای کسانی که از او پرسیده بودند خانه جدید خوش می‌گذرد گفته بود:
(اگر دل‌تان تاب شنیدنش را ندارد از خواندنش صرف نظر کنید...)
     - من وقتی برادر ناتنی‌ام هست به مامانم نمی‌گم مامان ... ولی اون که به باباش میگه بابا، من دلم هُرِی میریزه .... 
    (دیگه نمی‌تونم داستان واقعی زندگی این دختر بچه را ادامه دهم ... )

پی‌نوشت اشک‌دار :
دخترک قصه ما ۹ سال داشت، نه مثل آن دختر ۳ ساله.... این دختر پای پیاده راه نرفته بود، سیلی نخورده بود، در سرمای خرابه جایش نداده بودند، تشنه و گرسنه نمانده بود، دختران شامی داغ دلش را تازه نکرده بودند ، پدرش، از پدرش همین بگویم که دخترک تشت طلا ندیده بود ... 
الا لعنت الله علی القوم الظالمین ...


خیلی فکر کردم به مناسبت ۹ دی چه پستی بگذارم تا هم وقت عزیزان تلف نشود و هم این فریضه واجب را به‌جا آورده باشم.


در نهایت تصمیم گرفتم شما را به لینک زیر ارجاع بدهم که رمانی در این باب معرفی کرده است، البته کسانی هم که دنبال حقیقت هستند بدانند که این کتاب مستند داستان است !

http://786book.blog.ir/post/57

الان که دارم این متن را برای‌تان تایپ می‌کنم آخرین دقایق شب یلدا هست، از اول امروز در این فکر بودم که این که مردمان‌ما به خاطر یک دقیقه بیشتر شدن شب این‌گونه جشن می‌گیرند به چه دلیل است ؟؟؟؟

شما چیزی به زهن‌تون خطور می‌کند که من را از سردرگمی در بیارید ؟


به ذهن خودم رسید که شاید چون ایام قدیم خیلی به صله رحم و دیدار اقوام رفتن اهمیت می‌دادند و شب هم زمان این رفتار پسندیده است و از این که شب زمانی بیشتر پیدا کرده که بیشتر به دیدار اقوام و بزرگ‌تر‌‌‌ها رفته‌اند خوش‌حال اند .....


و شاید هم بهانه‌ای را ساخته‌اند برای دور هم بودن ....


یا آنکه برای زمان ارزش بسیاری قائل بودند ...


نمی‌دانم ... شما بگویید ؟